الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خانم کوچولو

شمارش معکوس

................................................................. ............................................................. اینا خطها ی دفتر الناست. واپسین روزای سال 90 یه جمله واسش بنویسید تا به یادگار بمونه.مرسی. ...
25 اسفند 1390

چهار شنبه سوری

چهارشنبه سوری تو کوچه مامان جون بچه ها ترقه می انداختن و کلی سرو صدا به پا بود ما هم بیرون نرفتیم تا ترقه های بچه ها تمام شد البته همسایه مامان جون هم که آتیش روشن کرده بود اتیش و خاموش کرد و رفت.ولی مامانی میرفت و میاومد از پنجره کوچه رو نگاه میکرد خانم همسایه اومد و واسه قلیونش آتیش برد و چند باری هم از روی آتیش پرید.به هر حال اوضاع که کمی آروم شد ما هم رفتیم توی کوچه و النا خانم فشفشه هاشو روشن کرد و کمی هم قدم زدیم و اومدیم خونه.به خاطر النا جای دوری نرفتیم چون دوست نداشتم مشکلی پیش بیاد بابائی هم که از صبح چندین بار تماس گرفت که بیرون نرید خطرناکه.خلاصه چهارشنبه سوری ما با چند تا فشفش (به قول النا)به پایان رسید.   ...
25 اسفند 1390

جشن سال نو

سه شنبه 16اسفند ساعت 4:30دقیقه رفتیم تالار احسان برای جشن سال نو مهد یکتا.دختر عمه مامانی مرجان جون هم با دیدن ما خوشحال شد و استقبال گرمی از ما کرد و ما هم وارد تالار شدیم و ردیف اخر نشستیم چون دختر عمه دیگر مامانی هم اونجا بود.بعد از یک مدت هم مرجان جون اومد و به النا گفت دوست داری بری روی صن و النا هم که از اول ورودش منتظر چنین پیشنهادی بود استقبال کرد چون به محض ورود که دید بچه ها اون بالا روی صن شعر میخونن همه اش میپرسید پس کی نوبت من میشه.خلاصه که النا رفت و مجری برنامه به عنوان مهمان افتخاری معرفیش کرد و از النا چند تا سئوال پرسید و بعد هم النا شعر آهوئی دارم خوشگله رو خوند.تا ساعت 8 شب برنامه ادامه داشت و النا حسابی لذت برد.بعد هم از...
25 اسفند 1390

النا مهمان عمه

جمعه 12اسفند مهمان عمه مامانی بودیم .حدودا ساعت 11 ظهر رفتیم خانه عمه و تا عصر انجا بودیم.دختر عمه مامانی مهد کودک داره و با بچه ها خیلی جوره و با النا بازی میکرد و النا اصلا احساس تنهائی نکرد و النا رو هم به جشن نوروز مهد دعوت کرد و النا خانم شد مهمان افتخاری جشن.در ضمن برای بچه های مهد لباس مردمان شمال رو  تهیه کرده بود که یکی رو هم به النا خانم داد و النا هم تا رسیدیم خونه لباسش رو در آورد و به مامان جون نشون داد چون مامان جون همراه ما نبود.                                                  ...
25 اسفند 1390

ماجرای سفر

شنبه صبح زود ساعت 4حرکت کردیم به سمت شیراز. در مسیر ما به سمت شیراز از خیلی از شهرها و شهرستانها باید عبور کرد و النا به هر شهری که میرسیدیم می پرسید مامان اینجا شیرازه.تقریبا ساعت 10 صبح رسیدیم بوئین زهرا و نان تازه گرفتیم و صبحانه خوردیم جای همه عزیزان سبز و بعد رفتیم سمت ساوه و سلفچگان.هوا ابری بود ولی تا اصفهان بارش برف و بارون نداشتیم.تا اینکه کم کم باد و سوز برف شروع شد.ساعت 7:30دقیقه عصر اباده را رد کردیم و ابتدای گردنه کولی کش توی ترافیک موندیم حدود یک ساعت تو ترافیک بودیم باک ماشین هم دیگه نصف بود به همین خاطر راهی برای دور زدن پیدا کردیم و دوباره حدود 50کیلو متر برگشتیم عقب سمت آباده و بنزین زدیم و بعد از یک ساعت برگشتیم...
9 اسفند 1390

سفر نوروزی

       خبر خبر:مامانی و النا سفر نوروزی شون رو از جمعه شروع میکنند و میرن شیراز بابایی هم تعطیلات نوروز به اونها میپيونده.آااااااااااااااااااااخ جون بعد از يك سال ميخوايم بريم شيراز.ديگه ماماني كه طاقتش طاق شده.النا هم به همه خبر داده كه ما جمعه ميريم .ايشالا كه سال خوبي در پيش باشه البته سالي كه نكوست از بهارش پيداست ما كه جلو جلو داريم ميريم خوش گذروني.مامان جون و خاله جان هم از قبل واسه النا خريد كردن. فيلم هاي كارتوني و كتابهاي داستان مورد علاقه النا رو خريدن.             ...
2 اسفند 1390

النا و تولد ستايش

چهار شنبه 26 بهمن ماماني و النا رفتند تولد ستايش.(دختر دوست بابا و مامان)النا خانم يك ست پروانه هم خريده بود و حسابي خوردني شده بود.البته چون بالهاش به اين و اون گير ميكرد بعد از يك مدت درش اورد تا راحت تر باشه.النا خانم از وقتي كه رسيد و ديد بقيه دارن ميرقصند حسابي رقصش گرفت و يه ريز ميگفت پس ما كي ميرقصيم خلاصه كه با تعارف و بي تعارف النا خانم تا جايي كه ميشد رقصيد و با بچه ها بازي كرد.روي هم رفته شب خوبي بود و النا كلي دوست پيدا كرد.                 ...
1 اسفند 1390

آنچه گذشت

النا تو اين روزها با تلويزيون پيش رفت و كلي سرود انقلابي ياد گرفت البته از هر كدوم چند كلمه.در ضمن من رو مجبور كرد واسش پرچم درست كنم(البته پرچمش از اول اينجوري چروك نبود )                 و تا بچه ها رو ميديد كه تو برنامه هاي مختلف پرچم دستشونه اونم پرچمش رو مي اورد.يك روز هم كه سرود 22 بهمن پخش ميشد النا شروع كرد به خوندن باهاش ( بيست دختر بهمن )كه من و بابايي زديم زير خنده حالا قبول هم نداشت كه اشتباه متوجه شده و اشتباه ميخونه خلاصه اين از النا و بيست دختر بهمن. آخر هفته گذشته (19بهمن)عمه حوريه و فرزين اومدن. النا هم كه ديگه نگو حسابي ذوق كرد و بازي.مامان بزرگي هم...
1 اسفند 1390
1